ازدواج

ساخت وبلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

بخشی از خاطرات همسر شهید محمدابراهیم همت.از کتاب"به مجنون گفتم زنده بماند" 

مانده بودم چکارکنم .خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. .م،

نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.با خود گفتم :بعداز چهل شب هرکس آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.درست شب سی و نهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری.جواب استخاره را هم می دانست.آمده بود بشنود آره. شنید.

ولی این تازه اول راه بود.گفتم:حالا تعارف را می گذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب. مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من. گفتم :خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.

گفت :من وقت این جور کارها را ندارم.

عصبانی شدم، بلند شدم سریع از اتاق بروم بیرون، که برگشت گفت :وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نگذاشتید من حرفم تمام شود .

ازم خواهش کرد بگیرم بشینم.نشستم.گفت :خطبه عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.

نفهمیدم.گذاشتم باز به حساب بی احترامی.گفت :توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم.به خودم می گفتم :این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم.ولی بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم :این قسمتم بوده که.......

گفتم :من سر حرف خودم هستم، در هر حال، هستم.راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.یکماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه‌های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه.به ابراهیم گفته بودند :این دختر خواستگار زیاد داشته.گفته بوده :شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.گفته بودند:نیستش الان.گفته بوده :بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست گفته بودند :ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگوییم.گفته بوده :خدای او هم بزرگ ست. همین طور که خدای من.

مادرم میگفت :نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده.

فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم زندگی کنید؟گفتم :این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم.

ما اصلاً مراسم نگرفتیم.من بودم و ابراهیم وخانواده هایمان.با لباس سپاهی آمده بود سر عقد، آن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی، که بعد امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد.من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت امام.گفت :هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم.

پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه نمی آمد. به ابراهیم گفتم :مگر قرار نبود شما با پدرم صحبت کنید؟گفت :آخر زشت نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می‌خواهم دخترتان را بدون مهریه، عقد کنم!؟به پدرم گفت :من جفت خود را پیدا کردم، بخاطر پول و مادیات از دستش نمی دهم، هر چی شما تعیین کنید من قبول دارم و پاش امضاء می کنم. این حرف را با تمام وجودم گفتم، مطمئن باشید.پدرم گفت :هر طور خودتان صلاح می دانید، من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.

خطبه عقد را خواندند.

آن شب ابراهیم چه حالی داشت، همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد، همان ((کربلا یا کربلا)) را می خواند.قرآن هم می خواند، فقط سوره یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بهش حسودی می کردم. عادتم شد بهش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش. که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم.

آخرش هم او جلو زد!

صلوات الله علی عباده الصالحین


برچسب‌ها: شهید همت
هم انديشان...
ما را در سایت هم انديشان دنبال می کنید

برچسب : ازدواج, نویسنده : koobandeyeshab بازدید : 191 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 3:48